دیدم این واقعه را در دل یک کوچه تنگ
داشت یک مرد لعین با زن تنها سر جنگ
مرد بد نام به کوچه چو بدید حیدر نیست
بست راه حسن و فاطمه بی صبر و درنگ
دست آن مرد لعین تا که به بالا آمد
صورت مادری از جنس ملک خورد به سنگ
پسرش گریه کنان داشت تماشا می کرد
روی مادر شده با چادر مشکی هم رنگ
مادر از ضربه سیلی به روی خاک افتاد
کودکش زود گرفت چادر مادر در چنگ
کمکش کرد دوباره که به راه افتد او
کرده با مادر خود هر قدمش هم آهنگ
بعد از آن واقعه موهای حسن گشت سپید
بعد از آن واقعه روی خوش ایام ندید ...
آخ آخ آخ ......وای مادر