آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
چه سوالی بود پرسیدی تو از من شاعرا
تو که می دانی گرفتارم سرم گشته شلوغ
تو که می دانی عزیز من تمام ماجرا
مانده یک سو درس و مانده کارها سوی دگر
این وسط من مانده ام در حال نصب اپرا
ناگهان آوار آمد بر سرم از یک طرف
عاقبت برپا نکردی مجمع بداهه را
با رفیقان چون که گفتم قصد خود آمد جواب
بس کن این بیهوده گویی را و کم کن یاوه را
اشک هایم روی گونه شد روان از بی کسی
گفتمش با من به از مردم بمان سدطاهرا
دیگری گفتا که باید شاکری اذنت دهد
گفتمش اخبار کامل میدهم اینک ورا
شاکری را دیدم و ابراز کردم عشق خود
سوی او ارسال کردم بنده این مرقومه را
نازنینا ما به عشق تو جوانی داده ایم ...
با نگاهش داد اذن خلق این میخانه را