زنگ ساعت، دوباره بیداری
چند ساعت کلاس اجباری
دیدن "او" کنار آن آقا
باز دیدار و باز دیداری
من و "او"، ما مثال یک هجران
آه لعنت به شعر تکراری
آه لعنت به عشق نا فرجام
به من و عاشقی و بیماری
این خیانت برای من خوب است
می دهم من به دست خود کاری
پیش چشمم سیاه شد عالم
.
.
.
و تو بانو چه چادری داری ...
صندلی، جای مردِ دیگر نیست؟
می شود کیف خویش برداری؟
با اجازه من عاشقت شده ام
و خریدم به جان خود خواری
از برای "شما" دلم تنگ است
در فراق "شما" کنم زاری
در کنار "شما" که بنشستم
به دلم هست شور بسیاری
خواهشی از حضورتان دارم
خواستگاری کنم ... بگو آری
.
.
.
آفتاب آمده برون ای وای
رفت رویا و آمد هُشیاری
آه لعنت به عشق رویاها
زنگ ساعت، دوباره بیداری
--------------------------------
پ.ن: عاشق رو بنده و چادر سیاه او شده
سدتقیِ سیدی بینا ترین مردم است