نشسته ام که از فراق، باز گفتگو کنم
تمام خاطرات را، دوباره زیر و رو کنم
پس از وداع دلبرم، قافیه ها را باختم
باید برای یار خود، یک غزل آرزو کنم
رویش چو ماه چارده، همچون شب تاریک من
آخر چگونه کمترین، شکوه ز روی او کنم
جز او ندارم دلبری، لیس کمثله بر لبم
با " لا " نفی غیر او، فریاد " الا هو " کنم
من چون تنور آتشم، حالا که رفته از برم
از آتش جان و تنم، شکایتی با او کنم
هر روزِ بعد از رفتنش، کارم دگر چنین شده
از دل غبار هجر را، با اشک شستشو کنم
با یاد کودکیمان، شب تا سحر گریستم
این بغض را با خون دل، مهمان در گلو کنم
از هجر یار خویشتن، هر لحظه دَردی می کشم
تا دیدن زیبا رخش، با دردهایم خو کنم
با قلب پاره پاره ام، یک چند پاره گفته ام
باشد پس از وصال او، این شعر را رفو کنم