یادت میاد غروب جمعه بود و
منتظرم بودی با بی قراری
یادت میاد قرار مدارمونو
اومده بودم واسه خواستگاری
نشستم بودم و نگات میکردم
وقتی رسیدی روبروم با چایی
یه پارچه ماه بودی و حس میکردم
تو بهترین عروس قصه هایی
حرف میزدن با هم بزرگترامون
میگفتن از سیاست و اقتصاد
من پایینو نگاه میکردم اما
یه لحظه چشمام به نگاهت افتاد
توی نگاهت می دیدم خودم رو
چشمای سبزت منو مجنون می کرد
سخت که می شد جوابای سوالا
خندیدنت سختی رو آسون می کرد
بابات که پرسید اسم کارت چیه؟
برای چی توی شورا نموندی
می دیدمت پاتو تکون می دادی
واسه جواب من دعا می خوندی
بابات ازم سوال می پرسید و تو
میون یه سکوت با رضایت
جوابای سوالو میرسوندی
به عاشقت؛ دختر با شجاعت
توی خیالم مال هم شدیمو
عاشقونه تو آسمونا بودیم
کنار هم دست توی دست میرفتیم
تو فکر زندگی فردا بودیم
بهت می گفتم که همه عشقمی
بهت میگفتم که نمیشه بی تو
بهم میگفتی منو دوسم داری
لعنت به هرچی زندگیشه بی تو
.
.
.
توی اتاق عقد نشسته بودیم
ما بودیمو مشیت خدامون
فرشته ها اومده بودن پایین
دست میزدن کل کشیدن برامون
بابات نذاشت خطبه رو جاری کنن
بابات نذاشت کنار من بشینی
.
.
.
بابات گذاشت داغ تو رو رو دلم
الهی که داغ پدر نبینی