گفتند که چشمت عسلی رنگ و لاب است
گفتند که یک شهر پیت در تب و تاب است
گفتند که زیباست ولی مثل سراب است
گفتند که دیدار رخت عین ثواب است
من منتظر دیدن آن چشم سیاهم
گفتم که نشسته به دلم صورت زیبا
گفتم که حجابت دل من برده به یغما
گفتم نفسم بسته به آن قامت رعنا
گفتم به امین بسته دنیا نیم اما
من منتظر دیدن آن چشم سیاهم
تو در دل من هستی و من در پیت هر سو
پرسیدم از آن مرد عرب مه رخ من کو
با اخم به من گفت که البائس ماکو
ماکو به همین شعر قسم مثلک مه رو
من منتظر دیدن آن چشم سیاهم
ای داد از آن چادر و روبنده سنگین
ای داد از آن پیرهن مشکی پر چین
ای در نشسته به دل رکاب مشکین
تو بهتری از شهد عسل دهین شیرین
من منتظر دیدن آن چشم سیاهم
از کوفه و چشمان سیه کم نشنیدم
از عاقبت عشق بجز غم نشنیدم
نَ گفتی و در پشت سرش عم نشنیدم
در عمق نگاهت بله دیدم نشنیدم
من منتظر دیدن آن چشم سیاهم